قرار ازدواج
نوشته شده توسط : شهبال

 

من خيلي خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم
والدينم خيلي کمکم کردند... دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم
دختر فوق العاده اي بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون
هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال، زيبا و جذابي بود که گاهي
اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس
راحتي نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من
خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي... سوار ماشينم شدم و
وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه
همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو ................! من
شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توي اتاق
خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم... وقتي که داشت از پله
ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم
و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهره
نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در
آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي... ما خيلي
خوشحاليم که چنين دامادي داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم
براي دخترمون پيدا کنيم... به خانواده ما خوش اومدي!
نتيجه اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد!



:: بازدید از این مطلب : 439
تاریخ انتشار : 26 / 7 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست